ليليانليليان، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره

شاهزاده مامان و بابا

نخواهم خوابید

دختر بابا، آن شبی که فردایش تو به دنیا خواهی آمد نخواهم خوابید. تا خود صبح ماه و ستارگان را نگاه خواهم کرد زیرا که از فردایش مرا نیازی به ماه و ستارگان آسمان نخواهد بود و ماه من در آغوش من خواهد بود. آن زمان که آمدی خانه هر وقت که نتوانستی بخوابی من هم نخواهم خوابید. اصلا مگر می شود تو دل درد داشته باشی و من بخوابم. مگر می شود تو گریه کنی و من بخوابم. مگر می شود تو خواب نباشی و من بخوابم. آن زمان که بزرگتر شدی هر وقت درسی یا کاری داشتی و مجبور بودی شب را بیدار بمانی من هم با تو بیدار خواهم ماند و نخواهم خوابید. بیا که با تو خواهم خوابید و با تو بیدار خواهم شد...  
26 فروردين 1392

کمتر از یک ماه

دختر یکی یه دونه بابا، امروز هفته 34 هم تموم شد و این یعنی اینکه کمتر از یک ماه دیگه مونده تا از دل مامانی بپری تو بغل بابایی. این یعنی اینکه دیگه چیزی نمونده برای لمس کردنت و بوییدنت و بوسیدنت. خرید تمام وسایل اتاقت تموم شده و فقط منتظر فرش اتاق و تشک تختت هستیم. پس از مذاکرات فشرده چند ماهه اسمت هم داره نهایی میشه و همه چی و همه چی آماده آمدنته. این روزها حسابی تو دل مامانی بزرگ شدی و مامانت دیگه نمیتونه زیاد راه بره یا بشینه و همش دراز کشیده است  میدانم و اطمینان دارم به محض پيچيدن صدای خنده هایت در خانه، مادرت تمام این سختی ها را فراموش خواهد کرد. میدانم و اطمینان دارم که تو خود نقطه عشقی تو خودت باغ بهشتی... &nbs...
17 فروردين 1392

نمیدانم این چه حسی است...

دختر بابا، نمیدانم این چه حسی است ولی دوست دارم به تو فکر کنم. نمیدانم این چه حسی است ولی دوست دارم برای تو وقت بگذارم. نمیدانم این چه حسی است ولی دوست دارم برای تو خرید کنم. نمیدانم این چه حسی است ولی دوست دارم این حس را و میخواهم این دوست داشتن را فریاد بزنم. نمیدانم این چه حسی است ولی دوست دارم برای تو بهترین باشم. امیدوارم بتوانم. به راه بادیه رفتن به از خموش نشستن که گر مراد نیابم به وسع خویش بکوشم  
12 فروردين 1392

دیشب دو ساعت خوابیدیم

دختر بابایی دیشب مامانت یه کم علائم مشکوک دیده بود و خیلی نگران بود. نمیتونست بخوابه و نگران توی عزیز بود. تا حدود ساعت 3 که بیدار بودیم و حرف میزدیم و آخرش هم قرار شد صبح بریم بیمارستان پیش دکتر. ساعت 5 صبح بود و خواب بودم که با صدای مامانت بیدار شدم و دیدم داره با تلفن با اتاق زایمان بیمارستان آتیه صحبت میکنه. قهمیدم این دو ساعتی که من خوابیده بودم رو هم مادرت نخوابیده بود. آخرش هم نتونسته بود تحمل کنه و زنگ زده بود بیمارستان. اونام گفتن که بیاد بیمارستان و آقای دکتر هم صبح اول وقت میاد اونجا. خلاصه شال و کلاه کردیم و رفتیم بیمارستان آتیه. رسیدیم بیمارستان دم در نگهبان اورژانس گفت آقای دکتر معینی (دکتر شما و مامانت که قراره شما رو به...
7 فروردين 1392

بهار آمد

دختر بابا، بهار آمد. این اولین بهاری است که تو در کنارمان هستی. فرقی نمی کند در دل مامان باشی یا بغل بابا. تو در این بهار کنارمان هستی. این اولین بهاری است که بهار است. این اولین بهاری است که میتواند به بهار بودنش ببالد. این اولین بهاری است که نیازی به هیچ گل و شکوفه ای ندارد. این اولین بهاری است که همیشه بهار خواهد ماند. بهاران برای توست. بهاران از توست.
1 فروردين 1392
1